پاییز
بیست و سه سال گذشت
و من فهمیدم
پاییز عطر پیراهن تو بود
که سالها عاشقش بودم
با همان سمفونیِ رنگهای گرمش
همیشه دوستت دارم
همیشه
در بیقیدیِ تو را خواستن
تنها قید ممکن است
یکشنبه و سهشنبه
احرام بستن -به انضمام عطری که دوستش داری-
حاجی کعبهی حضورت شدن
به امید حجرالاسود موهایت
که در چشمان من شناور است
ساقهای تو به انضمام پاییز
راه برو
تا سحر ساقهایت
برگها و باد را میخکوب کند
بگذار روحانیت ببینند چه معجزهای در ساقهای سیمین تو هست
باید مجبورشان کرد فتوایشان را دور بریزند
راه برو بانو
-از انقلاب تا آزادی-
ساقهای تو به انضمام پاییز
رمانتیکترین مسیر به سوی دموکراسیست
سکت
سنگهای ساکت
کوههای تنها
و خورشیدی که با اتنظاری نامعلوم در رفت و آمد است
خشخش
باغی میشوم
خشک
پر از جای پایت
قاف
تا ته عشق،
به
عشق تو تا قاف می روم
...
...
باز هوای وطنم
و تنت آروزست
تکیه به دستم زدنت آرزوست
تکانم بده بانو
متداولی در من
چون زلزله در ژاپن
شعری که تویی
من شاعر نیستم -نبودم هم-
مهم شعـــــر بودن توســـت
وقتی سکوتهای وحشتزا را ترانه میشوی
رویای من همیشه تو بودی
راه میروی
حرف میزنی
لبخند میزنی
نفس میکشی
روی صورتم دست میکشی
و همین طور رویاها به حقیقت میپیوندند ...
پستهای جدیدتر
پستهای قدیمیتر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات (Atom)