شعر سپید

عاقبت نویسنده خواهم شد
و خواهم نوشت
داستان شعری سپید را که پر از آرایه بود، با من قدم می‌زد و دلم برایش تنگ می‌شد

شعبده

دیشب یک کتاب نوشتم
صبح خانه‌ام آتش گرفت
-همین یک خط در خاطرم مانده-
«چشم‌هایش شعبده می‌دانست، آنقدر که مرا چون خرگوش، از کلاه سیاه روز‌مرّگی‌ام در‌آورد.»

از قفس پرید

مادرم ناگهان در را گشود
و پرنده‌ی شعرت
از قفس خیالم پرید

بی‌خیال

در میان درختان سبز
در چشم‌انداز جاده
تک‌درختی شکوفه زده
بی‌خیال

نمی‌شود

این شعر
شعر غمگینیست
شروع نمی‌شود تا تو هستی

کم شدیم

آمدیم
غصّه‌ها زیاد بودند
کم شدیم

گم شدیم

آمدیم
کسی پیدا نشد
گم شدیم

تنگ‌تر می‌شود

تو می‌روی
نخ نبودنت را دنبال خودت می‌کشی
دلم تنگ‌تر می‌شود

که هنوز شاعر نداشت

تو آمدی
با یک بغل شعر
که هنوز شاعر نداشت