تولدت مبارک ...
سرانجام آن روز رسید
خداوند تو را خلق کرد
و از امروز باید تکرار مکرّرات کند
مرگ
کسی مرد
و در پاییز نبودنش باران گرفت
و بعد سیلی سیاه جنازهاش را زیر خاک حل کرد
شعری که رنگش پرید، سپید شد
این شعر میخواست شعری شادمانه باشد
غزلی آهنگین،
که ناگاه
از کنار اخبار ساعت هفت گذشت
و غم نگاه کودکی -لرزان از بیمهری جنگ-
شعر را شکاند
اینقدر یعنی
میتوان آنقدر تنها بود
که حتی
صدای سیگار را شنید
نگران نباش
ابرها
به بادی جابهجا میشوند
خورشید وظیفهاش پشت ابر نماندن است
من نمازم تو رو هر روز دیدنه
منازعه نکنیم بانو
تا نگاه تو هست به نماز چه حاجت است؟
برای کدام خدا؟
بعد از تو،
خدا چیزی برای آفرینش نداشت
و برای همیشه رفت
منازعه نکنیم بانو
چه فرقی دارد خورشید کجای آسمان است؟
بگذار نگاهت کنم
حیّ علی النگاه ...
باید سر به بیابان بگذاریم رفیق
نمکها برای آب دردِ دل نمیکنند
کوله بار بلور حرفها را بردار
باید تا شورهزار پیاده برویم
پستهای جدیدتر
پستهای قدیمیتر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات (Atom)