خورشیدِ خشم تو هر صبح،
تن تازهای را بیدار میکند
و چشمان تازهای هر روز،
مسیر موهایت را تا انتهای شب پی میگیرند
در خیابان که میدوی،
از هنجرهات فریاد چون طوفان
خشم را یاد تنان بیدار میآورد
و مزدوران شب،
ترس را در گور اربابشان زمزمه میکنند
در کوچه که میرقصی،
بر گونههات لبخند چون بهار
فصل آغوش را به تنان بیپناه نوید میدهد
خشم روشن
سفرهی سرخ
زمستان پشت در است
سرد، مثل صدف تنهاییم
تا قطرات غمناک روزهایم را مروارید کند
بهار خواهد شد
سفرهای سرخ خواهم گسترد
و با گردبند مروارید، کنارم خواهی رقصید
اشتراک در:
نظرات (Atom)