خشم روشن

 خورشیدِ خشم تو هر صبح،
تن تازه‌ای را بیدار می‌کند
و چشمان تازه‌ای هر روز،
مسیر موهایت را تا انتهای شب پی می‌گیرند

در خیابان که می‌دوی،
از هنجره‌ات فریاد چون طوفان
خشم را یاد تنان بیدار می‌آورد
و مزدوران شب،
ترس را در گور اربابشان زمزمه می‌کنند

در کوچه که می‌رقصی،
بر گونه‌هات لبخند چون بهار
فصل آغوش را به تنان بی‌پناه نوید می‌دهد

سفره‌ی سرخ

 زمستان پشت در است
سرد، مثل صدف تنهاییم
تا قطرات غمناک روزهایم را مروارید کند

بهار خواهد شد
سفره‌ای سرخ خواهم گسترد
و با گردبند مروارید، کنارم خواهی رقصید

بی‌همان

 پاییز خواهد آمد

و از این درخت کهن سراغ برگ‌های سبزش را خواهد گرفت

و پاسخ درخت

دریغ یک‌رنگی شاخه‌هاست

که از یک ریشه، روی یک درخت، به سبز با هم بودگی پشت کردند

بار هستی

 هر صبح تکه‌ی تازه‌ایست بر دوش

در بار سنگین میانسالی

هر یک در جایی دور

به یاد با هم بودن‌های سبک جوانی

بی‌هم خم می‌شویم

.

تا کجا و با کیان

باز قهقه‌هامان ستون یکدیگر باشد

باز شوری گریه‌هامان

در دریای شیرین آغوش هم حل شود

مسیر ما

اسیر در سیلاب روزمرگی
میان سخره‌های پوچی
به هم رسیدنمان
 دلیلی شد برای گشایشی مسیری تاز
تا سیلاب رودی باشد
که به جای باتلاق‌های کویر من و تو
 به دریای ما برسد
 
اینک دست‌های خسته‌ و پاهای نابسته‌مان به ما می‌گویند
زندگی، رفتن از مسیل‌ها به سوی مسیرهاست

قصه‌ی ناتمام

کجای کدام راه
کدام راهبه‌ی مست را دیده ای؟
که چشمانت این گونه بی‌روح،
درب نمناکیست
گشاینده به انشعاب بن بستی از زمان

از روی کدام رود
چشم بسته بر چوب باریکی گذر کرده ای؟
که پاهایت،
تراشه ای حکاکی شده از مرگ است
بازگشته از زنده‌گی هزار راهبه‌ی از دیر گریخته

کدام قسمت این داستان
کدام بیت غزل سهم تو بود؟
که آن را برداشته ای و رفته ای
و باقی را زیر دست منتقدان تنها گذاشته ای
کی می رسی؟
از پس دعای کدام راهبه؟
بعد از خشکیدن کدام رود؟
کجای قصه می رسی تا پاهایت تمام شدن را یاد قصه بیاورند؟