یلدای بلند موهایت
من در یلدای گیسوان تو ماندهام
من پاییزم
هرگز زمستان نخواهم شد
که بهشت ادامه پیدا کند
دنیا تمام شده و ما در بهشتیم
سیب را نچین حوایم
این بار بهشت را دوست دارم
فاصلهها
نه این قدر دور که آدم قصّهاش بگیرد
نه جایی آن سوی جادههای دور،
کرج جایی بود کنار تهران
قبل از آن که تو باشی
درخت انار آورد
تو همان اناری که رسید
به من
من،
پاییزم
...
تو همان پیامبری
که با بهشت آغوشت
معاد را به چالش کشیدهای
تو بمان
همان جا دنیا تمام شد
و چراغ ماندنیها خاموش
از فردا
تنها تویی که میمانی ...
ابن بطوطهی دستهایم
دستهایم
و سفرنامهای اعجابانگیز
از خطّهی سبز دامنت
راضیةً مرضیه ...
به استقبال تو میآیم
چون مومنی به استقبال مرگ
تو
در تهران جایی هست
نه، در تهران جاهایی هست ...
اصلا بیخیال
در تهران، گاهی
تو
هستی
و این برای تمام شعرها کافیست
رو ابرا
من روی ابرها بودهام
بارها
و آن جا جاییست عجیب شبیه روی زمین
جایی پر از پلهها و راهروها
جایی شبیه مترو اکباتان ...
پاییز
بیست و سه سال گذشت
و من فهمیدم
پاییز عطر پیراهن تو بود
که سالها عاشقش بودم
با همان سمفونیِ رنگهای گرمش
همیشه دوستت دارم
همیشه
در بیقیدیِ تو را خواستن
تنها قید ممکن است
یکشنبه و سهشنبه
احرام بستن -به انضمام عطری که دوستش داری-
حاجی کعبهی حضورت شدن
به امید حجرالاسود موهایت
که در چشمان من شناور است
ساقهای تو به انضمام پاییز
راه برو
تا سحر ساقهایت
برگها و باد را میخکوب کند
بگذار روحانیت ببینند چه معجزهای در ساقهای سیمین تو هست
باید مجبورشان کرد فتوایشان را دور بریزند
راه برو بانو
-از انقلاب تا آزادی-
ساقهای تو به انضمام پاییز
رمانتیکترین مسیر به سوی دموکراسیست
سکت
سنگهای ساکت
کوههای تنها
و خورشیدی که با اتنظاری نامعلوم در رفت و آمد است
خشخش
باغی میشوم
خشک
پر از جای پایت
قاف
تا ته عشق،
به
عشق تو تا قاف می روم
...
...
باز هوای وطنم
و تنت آروزست
تکیه به دستم زدنت آرزوست
تکانم بده بانو
متداولی در من
چون زلزله در ژاپن
شعری که تویی
من شاعر نیستم -نبودم هم-
مهم شعـــــر بودن توســـت
وقتی سکوتهای وحشتزا را ترانه میشوی
رویای من همیشه تو بودی
راه میروی
حرف میزنی
لبخند میزنی
نفس میکشی
روی صورتم دست میکشی
و همین طور رویاها به حقیقت میپیوندند ...
بعید
بعید بود
پیش از آنکه تو نزدیک بیایی از من بعید بود
حالا تمام دنیای من در ابعاد چشمهایت جا میشود
همهی خوشمزهگیهایت
همین طور تماشایت کافی نیست،
آخر یک روز تو را خواهم چشید
شیرینِ بانمکم
زلف بر باد بده
موهایت را به باد بده
خاور میانه حسابی سر اسلام را گرم کرده
قول میدهم که هیچ اسلامی سر زلفت نباشد تا به باد رود
موهایت را به باد بده و لبخند بزن
در شهر مومن که نداریم
بگذار لااقل مردم عاشق باشند
چشمهای نه چندان آبی تو، ترجمان دریاست
هوای تهران را نفس کشیدن مکروه است
از زندگی در این بیابان شلوغ خستهام بانو
به تهران بیا
و در خلیج چشمانت غرقم کن
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم
در من منی هست که خراب تو شد
و تو مرا در آن منِ ویران حبس کردی
و من، خرم آن روز کزین منزل ویران بروم
به این تپلی
چه کسی فکرش را میکرد
از نزدیکی من با تو
شعر متولد شود، به این سپیدی، به این قشنگی
تولدت مبارک ...
سرانجام آن روز رسید
خداوند تو را خلق کرد
و از امروز باید تکرار مکرّرات کند
مرگ
کسی مرد
و در پاییز نبودنش باران گرفت
و بعد سیلی سیاه جنازهاش را زیر خاک حل کرد
شعری که رنگش پرید، سپید شد
این شعر میخواست شعری شادمانه باشد
غزلی آهنگین،
که ناگاه
از کنار اخبار ساعت هفت گذشت
و غم نگاه کودکی -لرزان از بیمهری جنگ-
شعر را شکاند
اینقدر یعنی
میتوان آنقدر تنها بود
که حتی
صدای سیگار را شنید
نگران نباش
ابرها
به بادی جابهجا میشوند
خورشید وظیفهاش پشت ابر نماندن است
من نمازم تو رو هر روز دیدنه
منازعه نکنیم بانو
تا نگاه تو هست به نماز چه حاجت است؟
برای کدام خدا؟
بعد از تو،
خدا چیزی برای آفرینش نداشت
و برای همیشه رفت
منازعه نکنیم بانو
چه فرقی دارد خورشید کجای آسمان است؟
بگذار نگاهت کنم
حیّ علی النگاه ...
باید سر به بیابان بگذاریم رفیق
نمکها برای آب دردِ دل نمیکنند
کوله بار بلور حرفها را بردار
باید تا شورهزار پیاده برویم
در فرهنگ لغاتم
خالی
یعنی
آغوشم بی تو
درد دارد
صدای سوزن میدهد
کلام نافذت
وقتی سکوت میکنی
دارد نمیشود
در کنار ما
حبس در بیمهری
چه دارد او؟
هیچ
دارد نمیشود
تمام زندگیاش
غزل
یعنی،
بیت بیت صحبتمان
قافیهاش خندههای تو باشد
...
حتی اگر عاشقت نباشم
من خودخواهترین پسر روی زمین
تو زیباترین دختر دنیایی
وقتی از دوست داشتن حرف میزنند
در چشمهایت
سرزمینی هست
که من زبان مردمش را خوب میفهمم
از شادی تو
وقت خندیدن
دستم را محکم بگیر
احتمال پرواز ما از خوشحالی میرود
سدا
صدای تو سیب است
ســرخ اســـــت
سرور است
صدای تو را باید با سین نوشت
چیزهای کوچک
پایین بیا
کنار من بنشین
و با من برای چیزهای کوچک گریه کن
تـا بـه آفرینـــــــش دنیایـــی بـزرگ برســــی
...
طبیعت
تقلید کورکورانهای از خلقت توست
راه برو
تا جهان تو را تمرین کند
ذر
ذر
یعنی جعد گیسویت
که تمام شعرها روزی آن جا بودند
اردیبهشت
این دستهای توست
که شعرم را
از پاییز به اردیبهشت آورده
قُل أَعُوذُ به چشمهایش
شروع میکنم کمکم
به تفسیر آیههای چشمت
أَعُوذُ بِک، مِنَ الروزگار ناسازگار
وقتی اشتباه میکنم
مرا محاکمه کن
یک بار
برای همیشه
و بعد مرا ببوس
همیشــه...
تا دل هرزهگرد من ...
من مسافری دارم
که کاش هیچگاه برنگردد.
دلم،
کـه بـه چیــن مویــت رفتـه
گوشتو بیار یه چیزی بهت بگم
صدای بوسهام در گونهات پیچیده ...
این طور نگاهم نکن
ناگهانی بوسیدن اینقدر عجیب نیست
هر ثانیه بیشتر
در این میان،
وظیفهی ثانیهها این است که بگذرند
تا هر لحظـه بیشتــــر دوســـتت بدارم
ای کاش تمام منهای دیگر را قتل عام کنم
در من منی هست
که تو را بینهایت دوست دارد
ای کاش تمام منهای دیگر را قتل عام کند
آغوش او
خدایا خیـــــت ...
من بهشتم را یافتم
به دنبال بهانهی دیگری برای رام کردنم باش
این که تو نفسم باشی
زندگی نه
نفس نفس کشیدن مهم است
این که در کنار تو بتوان زنده بود
بودنت هیچ وقت دیر نیست
تو برمیگشتی
میدانستم!
و دیر یعنی،
مدّتها پس از آمدنت
آنها را نیز ببوس
گونههایم حرف زدن نمیدانند
وگرنه میگفتند که لبهایم، منظورشان از حرف نزدن
این است که بوسه میخواهند
وای اگر رنجانده باشمت
تو را نه،
در من منی هست
که گاهی مرا آزار میدهد
تو خیالی نیستی
آخرش این شعر قید تمام صور خیال را زد
شاید دیگر کسی شعر صدایش نکند امّا
این شعر میخواست بگوید
تو حقیقت داری
تو
خیالی نیستی
ویروس
نگاه میکنی
نگاهت ویروس دارد
از تو حرف میزنم و حرفم واگیر
موی افشان کن
موی افشان کن
در پریش گیسویت
شعرهاییست یتیم نگاه چشم شاعران
سیاه سفید
تو رفتی
و تمام خوبیها سیاه و سفید شد
چه وحشتناک! بود برای بشر اگر، تکنولوژی رو به عقب میراند
یادگاری
مثل همیشه خداحافظی کردی
اما این بار
وقت رفتن، جای کفشت روی خیالات خوشم یادگاری ماند
چه سادهاند
دانشگاه و سرکار، خانه و خیابان
چه سادهاند که فکر میکنند مرا میبینند
من دو روز است آنجا، کنار اضطراب بوسیدنت جا ماندهام
جاری
جاریم
در لجنزار خیابانهای شهر
میکرواورگانیسمی در باکتریای فلزی
قافیه را باخته
شعر میشوم روزی
سپید
شعری که قافیه را باخته
بادامیم
تلخ و شیرین
بادامیم
روزگار میجود، یا تف میکند یا قورت میدهد. بادامیم.
مضراب مژگان
این تاب موهایت
مضرب مضراب مژگانیست
که بر ساز چشمت آهنگ نگاه را مینوازد
صف
صف، به صف
صفات
مسافر جملههایم که تو را وصف میکنند
معجزه
پیامبری آمد
و معجزهاش
بارور کردن روانی یائسه بود
شعر سپید
عاقبت نویسنده خواهم شد
و خواهم نوشت
داستان شعری سپید را که پر از آرایه بود، با من قدم میزد و دلم برایش تنگ میشد
میخورد
و بعد از تمام سالها
قوت غالب روح
تأسّفیست به حالی
محکمه
با دستهایی بسته
دلم را
به محکمهی چشمهای در خفا گریستهات میآورم
بودن یا نبودن
بودن یا نبودنت
مسألهی تمام عمرم این است ...
امتحان
امتحان تمام شد
و گوسپندان گرگصفت
علوفههای دریده را
به سگ گلّه بازگرداندند
شعبده
دیشب یک کتاب نوشتم
صبح خانهام آتش گرفت
-همین یک خط در خاطرم مانده-
«چشمهایش شعبده میدانست، آنقدر که مرا چون خرگوش، از کلاه سیاه روزمرّگیام درآورد.»
از قفس پرید
مادرم ناگهان در را گشود
و پرندهی شعرت
از قفس خیالم پرید
معشوقهی پنهان
پنهان
پشت قاب کوتهبینی
تکانده قلبی از غبار روزمرّگی
معشوقهای پنهان دارم
پچپچ نور
صدای پچپچ نور در تاریکی میآید
و سایهای باریک بر دیوار خواهد افتاد
تاریک شو
باریک شو
نزدیک شو ...
پاییز رفته
پاییز رفته
و شعرهایی ناگفته
بر روی برگهای مانده بر شاخهها
جا ماندهاند
بهار
بهار یعنی تو
-وقتی به قلب شاعربیایی-
و الهام یعنی کوچِ پرندگان شعر
-به بهار سرزمین قلب شاعر-
بیخیال
در میان درختان سبز
در چشمانداز جاده
تکدرختی شکوفه زده
بیخیال
نمیشود
این شعر
شعر غمگینیست
شروع نمیشود تا تو هستی
کم شدیم
آمدیم
غصّهها زیاد بودند
کم شدیم
گم شدیم
آمدیم
کسی پیدا نشد
گم شدیم
تنگتر میشود
تو میروی
نخ نبودنت را دنبال خودت میکشی
دلم تنگتر میشود
که هنوز شاعر نداشت
تو آمدی
با یک بغل شعر
که هنوز شاعر نداشت
پستهای جدیدتر
پستهای قدیمیتر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات (Atom)