تو

در تهران جایی هست
نه، در تهران جاهایی هست ...
اصلا بی‌خیال
در تهران، گاهی تو هستی 
و این برای تمام شعرها کافیست

رو ابرا

من روی ابرها بوده‌ام
بارها
و آن جا جاییست عجیب شبیه روی زمین
جایی پر از پله‌ها و راهروها
جایی شبیه مترو اکباتان ...

پاییز

بیست و سه سال گذشت
و من فهمیدم
پاییز عطر پیراهن تو بود
که سال‌ها عاشقش بودم
با همان سمفونیِ رنگ‌های گرمش  

همیشه دوستت دارم

همیشه
در بی‌قیدیِ تو را خواستن
تنها قید ممکن است

یک‌شنبه و سه‌شنبه


احرام بستن -به انضمام عطری که دوستش داری-
حاجی کعبه‌ی حضورت شدن
به امید حجرالاسود موهایت
که در چشمان من شناور است

ساق‌های تو به انضمام پاییز

راه برو
تا سحر ساق‌هایت 
برگ‌ها و باد را میخ‌کوب کند
بگذار روحانیت ببینند چه معجزه‌ای در ساق‌های سیمین تو هست
باید مجبورشان کرد فتوای‌شان را دور بریزند

راه برو بانو
-از انقلاب تا آزادی-
ساق‌های تو به انضمام پاییز
رمانتیک‌ترین مسیر به سوی دموکراسی‌ست

رویای من همیشه تو بودی

راه می‌روی
حرف می‌زنی
لبخند می‌زنی
نفس می‌کشی
روی صورتم دست می‌کشی
و همین طور رویاها به حقیقت می‌پیوندند ...

زلف بر باد بده

موهایت را به باد بده
خاور میانه حسابی سر اسلام را گرم کرده
قول می‌دهم که هیچ اسلامی سر زلفت نباشد تا به باد رود
موهایت را به باد بده و لبخند بزن
در شهر مومن که نداریم
بگذار لااقل مردم عاشق باشند

من نمازم تو رو هر روز دیدنه

منازعه نکنیم بانو
تا نگاه تو هست به نماز چه حاجت است؟
برای کدام خدا؟
بعد از تو،
خدا چیزی برای آفرینش نداشت
و برای همیشه رفت

منازعه نکنیم بانو
چه فرقی دارد خورشید کجای آسمان است؟
بگذار نگاهت کنم
حیّ علی النگاه ... 

این که تو نفسم باشی

زندگی نه
نفس نفس کشیدن مهم است
این که در کنار تو بتوان زنده بود

بودنت هیچ وقت دیر نیست

تو برمی‌گشتی
می‌دانستم!
و دیر یعنی،
مدّت‌ها پس از آمدنت

آن‌ها را نیز ببوس

گونه‌هایم حرف زدن نمی‌دانند
وگرنه می‌گفتند که لب‌هایم، منظورشان از حرف نزدن
این است که بوسه می‌خواهند

وای اگر رنجانده باشمت

تو را نه، 
در من منی هست
که گاهی مرا آزار می‌دهد

تو خیالی نیستی

آخرش این شعر قید تمام صور خیال را زد
شاید دیگر کسی شعر صدایش نکند امّا
این شعر می‌خواست بگوید
تو حقیقت داری
تو
خیالی نیستی

چه ساده‌اند

دانشگاه و سرکار، خانه و خیابان
چه ساده‌اند که فکر می‌کنند مرا می‌بینند
من دو روز است آنجا، کنار اضطراب بوسیدنت جا مانده‌ام

شعر سپید

عاقبت نویسنده خواهم شد
و خواهم نوشت
داستان شعری سپید را که پر از آرایه بود، با من قدم می‌زد و دلم برایش تنگ می‌شد

شعبده

دیشب یک کتاب نوشتم
صبح خانه‌ام آتش گرفت
-همین یک خط در خاطرم مانده-
«چشم‌هایش شعبده می‌دانست، آنقدر که مرا چون خرگوش، از کلاه سیاه روز‌مرّگی‌ام در‌آورد.»

از قفس پرید

مادرم ناگهان در را گشود
و پرنده‌ی شعرت
از قفس خیالم پرید

بی‌خیال

در میان درختان سبز
در چشم‌انداز جاده
تک‌درختی شکوفه زده
بی‌خیال

نمی‌شود

این شعر
شعر غمگینیست
شروع نمی‌شود تا تو هستی

کم شدیم

آمدیم
غصّه‌ها زیاد بودند
کم شدیم

گم شدیم

آمدیم
کسی پیدا نشد
گم شدیم

تنگ‌تر می‌شود

تو می‌روی
نخ نبودنت را دنبال خودت می‌کشی
دلم تنگ‌تر می‌شود

که هنوز شاعر نداشت

تو آمدی
با یک بغل شعر
که هنوز شاعر نداشت